سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان آبی جندابه

درخلوت دل

خدا پرسید:

 تو میخواهی با من گفت و گو کنی ؟

 من در پاسخش گفتم :

اگر وقت دارید !

 خدا خندید : وقت من بی نهایت است .

 پرسیدم :چه چیز بشر شما را سخت متعجب میسازد؟

 خدا پاسخ داد : کودکی شان , اینکه آنها از

کودکی شان خسته می شوند،

 عجله دارند بزرگ شوند،

 بعد دوباره بعد از مدت ها،آرزو میکنند که کودک شوند...

 اینکه سلامتی شان را از دست می دهند تا به ثروت برسند،

 و بعد  ثروت شان را می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.

 اینکه با اضطراب به آینده نگاه میکنند،و حال را فراموش میکنند ،

 نه در حال به سر می برند و نه در آینده ،

 به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند،

 و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

 گرمی دستان خدا را در دستانم حس کردم .

 هر دو سکوت کردیم .

 من پرسیدم : دوست داری بندگانت


 کدام درسهای زندگی را بیاموزند؟

 خدا گفت : بیاموزند که آنها نمی توانند

 کسی را وادار کنند که عاشق شان باشد.

 همه کاری که آنها می توانند بکنند این است

 که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.

 بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد که زخم های عمیقی

 در قلب آنان که دوست شان دارند ایجاد کنند

 ولی زمانی زیاد می خواهد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

 بیا مو زند ثروت کسی نیست که بیشترین ها را دارد ،

 بلکه کسی است که به کمترین ها رضایت می دهد .

 بیاموزند آدم هایی هستند که دوستشان دارند ،

 فقط نمی توانند احساساتشان را نشان دهند.

 بیاموزند دو نفر می توانند با همدیگر به یک نقطه نگاه کنند،

 ولی آن را متفاوت ببینند.

 بیاموزند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند ،

 بلکه باید خود را نیز ببخشند.